پرستار گفت که امیدی به نجاتش نیست، تصادف خیلی شدید بوده و نخواهد ماند آرام گفت، فقط برای خودش، ولی مادر شنید مادر بغض داشت، امّا مثل همیشه از گریه اش خبری نبود چهره تکیده و هشیارش را بلند کرد و چشم های تیز و نافذش را به پرستار دوخت پرستار فهمید، خنده ای مصنوعی تحویلش داد و در حالی که لوله های اکسیژن را در دماغ بیمار فرو می کرد گفت مادر انگشتان پسرش را در دستش گرفته بود و نوازش می داد لوله های اکسیژن در دماغ بیمار حس خفقان آوری به زن می داد فراوانی دم و دستگاه ها میزان وخیم بودن اوضاع بیمار را افشا می کرد و مادر فکر می کرد که نباید امید زیادی داشته باشد فضا سنگین و سیاه بود زیر لب نالید پرستار کارش را تمام کرده بود، امّا انگار بستری کردن بیمارِ جدید تمام رمقش را گرفته بود نشست روی صندلی و به مادر نگاه کرد با آن که همه چیز معمولی به نظر می آمد، امّا دلش گرفت برای این که حس و حالش را عوض کند ار اتاق مراقبت ویژه بیرون آمد و در انتهای راهرو به طرف پنجره رفت و یک لنگه آن را باز کرد
اشتراک گذاری در تلگرام
شکارچی دانش آموز روزی بود و روزگاری بود در زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان، کبکها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و بعض روزها در کنار دریا ماهی صید میshyکرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را روبراه میshyکرد یک روز این آقای شکارچی در گوشه ای از بیابان کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود به قول معروف در کمین نشسته بود و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه بر میshyچیدند، به دام او بیفتند ادامه در ادامه مطلب پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک می شدند و با صدای بلند باهم گفتگو می کردند شکارچی از ترس اینکه کبوترها رم کنند و به دام نیفتند فوری خود را به آن دو نفر رسانید و گفت آقایان محض رضای خدا در اینجا داد و فریاد نکنید تا مرغهای من نترس
اشتراک گذاری در تلگرام