شکارچی دانش آموز
روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان، کبکها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و بعض روزها در کنار دریا ماهی صید میshy;کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را روبراه میshy;کرد.
یک روز این آقای شکارچی در گوشه ای از بیابان کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود -به قول معروف در کمین نشسته بود - و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه بر میshy;چیدند، به دام او بیفتند.
ادامه در ادامه مطلب
پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک می شدند و با صدای بلند باهم گفتگو می کردند. شکارچی از ترس اینکه کبوترها رم کنند و به دام نیفتند فوری خود را به آن دو نفر رسانید و گفت:" آقایان محض رضای خدا در اینجا داد و فریاد نکنید تا مرغهای من نترسند و فرار نکنند."
آن دو نفر که << طلبه >> بودند یعنی دانشجویان مدرسه های قدیم مذهبی بودند گفتند:<< ما با کسی کاری نداریم، ما داریم در یک مساله ای که در آن اختلاف داریم گفتگو و مباحثه میshy; کنیم. اینجا هم بیابان خداست و بلند حرف زدن آزاد است، اینجا که بچه کسی نخوابیده که بیدار شود یا آدم مریض بستری نیست که ناراحت بشود!>>
شکارچی گفت: << آخر من اینجا دامگذاشتهshy; ام و میshy; خواهم کبوتر بگیرم و اینها از سر و صدای شما می ترسند و فرار می کنند ولی اگر ساکت باشید ممکن است به دام بیفتند.>>
عنوان: قصه های خوب برای بچه های خوب (قصه های برگزیده از کلیله و دمنه، جلد اول)
نویسنده: مهدی آذریزدی
مشخصات نشر: کتابهای شکوفه وابسته به موسسه انتشارات امیرکبیر، 1372
شابک: 1-030-300-964-978
شکارچی ,بودند ,میshy ,دانش آموز ,شکارچی دانش